بهترینِ برادرانت، کسی است که در نصیحت تو، کمتر سازش کند . [امام علی علیه السلام]

روابط اجتمایی قوی - پتروس تنها

خانه
مدیریت وبلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه

:: کل بازدیدها ::
16655

:: بازدیدهای امروز ::
3

:: لینک به وبلاگ ::

روابط اجتمایی قوی - پتروس تنها

:: موضوعات وبلاگ ::

:: جستجو در وبلاگ ::

:: دوستان من ::



برای همه و هیچکس
دیوار شیشه ای
bezan 2
pershin onlin dictionary
binamak.com
www.mahshar.com
www.bbc
جوانان
اطلاعات
بی مخ
عمو جون
اینم جالبه

:: اشتراک درخبرنامه ::

 

::آرشیو وبلاگ ::

1. دهه سوم اردیبهشت
دهه اول خرداد
دهه سوم خرداد

::موسیقی وبلاگ ::

یکشنبه 84/3/22 :: ساعت 1:46 عصر
روابط اجتماعی قوی

فکرش را بکن دانشجو باشی, شاغل باشی, برای خودت یه فعالیت‌های اجتماعی کوچک هم داشته‌باشی, بعد باز هم بابات تقی که به توقی میخورد و یک آدم سروزبون‌دار که می‌بیند بگوید: نگاه کن چه روابط اجتماعی قوی‌ای داره, آدم باید روابط اجتماعیش این‌جوری قوی باشه تا کارش رو پیش ببره. حالا هی من می‌گم پدر من شما بیرون خونه نیستین, نمی‌بینین رفتار من رو که, من خیلی خوب با مردم ارتباط برقرار می‌کنم, اگر الان برم سر یه کلاس یا حتی توی اتوبوس بشینم ایکی ثانیه می‌تونم با کسی که کنار دستم نشسته دوست بشم و سر حرف رو باز کنم.عکس:موازی - عکاس: احمد سیف الاسلام تا حالا هم نشده مشکلی داشته‌باشم, ولی روم نشه که سوال بپرسم یا بترسم با کسی حرف بزنم, اما چه فایده مرغ بابا یه پا داره که من روابط اجتماعیم ضعیفه! خلاصه من در صدد فرصت بودم که به بابای عزیز ثابت کنم اونطوری که فکر می‌کنه نیستم, ازبس هم که مردم رو مثال زده حساس شدم به رفتار دیگران, از طرفی درس‌های روانشناسی هم کنجکاوترم کرده نسبت به رفتار مردم. یه روز از دانشگاه می‌آمدم و بنابر سفارش استاد روانشناسی عمومی ترم اول لبخند ملیحی برلب داشتم و سعی می‌کردم اصلاً نگران نباشم که به قطار می‌رسم یا نه(که البته بودم!). به محض رسیدن به سکوی مترو متوجه شدم که به واگن اول ویژه بانوان محترم! نمی‌رسم و به همون واگن‌های وسطی رضایت دادم, که اگر می‌ماندم باید سه ربع منتظر قطار بعدی تهران می‌شدم. خلاصه به توفیق اجباری وارد واگنی شدم که عدالت اجتماعی در آن رعایت شده و از هر دو جنس (بانو و آقای محترم) در آن پیدا می‌شد! همان ابتدای واگن به خانمی که در سمت راست جلوس کرده‌بود ملحق شدم. قطار خلوت بود و سمت دیگر ما با چهار صندلی هم فقط یک دخترخانم نوجوان(جای خواهری) نشسته‌بود. بلافاصله بعد از نشستن من پسر جوانی(جای برادری!) وارد قطار شد, در بسته شد و قطار به راه افتاد. پسر بعد از کمی مکث کنار در, وارد راهرو قطار شد و نگاهی به جای خالی کرد و نشست. من هم که برحسب موارد ذکرشده کنجکاو شده‌بودم, با همون لبخند ملیح به بیرون نگاه می‌کردم و هر از گاهی هم به خانم روبرویی و صدالبته گاهی هم به زوج جوان طرف دیگر(همان جای خواهر و برادر) نظر می‌انداختم. هنوز 5 دقیقه از حرکت قطار نگذشته‌بود که متوجه تغییر حالت نشستن عزیزان طرف دیگر شدم که اندکی به جلو خم شده‌بودند و صحبت می‌کردند! چرا دروغ, تمام سعی‌ام را کردم که از گشادشدن چشمهایم جلوگیری کنم. در عرض 5 دقیقه, من هنوز در صندلی‌ام جانیافتاده بودم و تازه فرصت کرده‌بودم اولین لبخندم را تحویل خانم روبرویی بدهم! دیگر هردقیقه متوجه آنها می‌شدم, اینقدر که فراموش کردم میخواستم با خانم روبرویی حرف بزنم و زود دوست بشوم و به پدر عزیز مطالبی را ثابت کنم. 5 دقیقه دوم میزان صحبت‌ها از لب‌زدن و جملات کوتاه درآمد و جملات کمی طولانی‌تر شد. من که سعی می‌کردم تابلو نباشم و بدجور نگاه نکنم هر از گاهی به در و دیوار نگاهی می‌کردم و دوباره روی سوژه‌های عزیز یا به قول روان‌شناسان روی کیس‌های مورد نظر برمی‌گشتم. 5 دقیقه سوم بالاخر متوجه لبخند ملیح دختر خانم شدم که ناگهان قطار ایستاد و هم من و هم سوژه‌های عزیز خودمان را جمع کردیم. ایستگاه وردآورد بود, بله هنوز برای ادامه مذاکرات 15 دقیقه وقت تا تهران باقی بود. قطار به راه افتاد و من سعی کردم با آنچه تا آن روز خوانده‌ام رفتار سوژه‌هایم را تحلیل کنم تا کار مفیدی از این تحقیق! نصیبم شود و از عذاب وجدان که نکند کارم فضولی باشد خلاص شوم. در همین افکار متوجه شدم که 5 دقیقه چهارم هم گذشته و لبخندی حاکی از رضایت بر لبان آقا پسر نشسته‌است. سرم را که چرخاندم تا نگاهی به درودیوار گفته‌شده بیاندازم متوجه خانم روبرویی شدم که داشت نگاهم می‌کرد. لبخندی زدم, لبخندی زد و گفت: مردم چه زود صمیمی میشوند. گفتم: بله همین‌طوره. قبل از این که حرف دیگری بزنم دیدم که پسر بلند شد و به کنار در رفت و بعد از کمی, دخترک هم به او پیوست و در کنار در قطار 5 دقیقه باقیمانده را به ادامه مذاکرات! پرداختند. در فکر بودم که ماشاءالله به این نسل جوان, چه توانایی‌هایی دارند! این پسر حداقل دو سه سال از من کوچک‌تر است ولی ببین چه روابط اجتماعی قوی‌ای دارد! دختر که دیگر هیچ خیلی جوان بود, گفتم که نوجوان بود. به نظرم آمد که این حرفها را قبلاً شنیدم. بله, همان حرفهای پدر عزیز بود: یادبگیر نصف توئه, ببین چه روابط اجتماعی‌ای داره! خب حق با بابای محترم بود دیگه, من کجا, نسل جدید کجا! ایستگاه تهران بود و من روی صندلی تا جایی‌که چشمم می‌دید دختر و پسر رو دنبال کردم. به برادرم فکر کردم. بیچاره بخاطر روابط اجتماعی ضعیفش! همیشه مادرم برایش به خواستگاری می‌رفت و کلی طول کشید تا ازدواج کرد.عکس:موازی - عکاس: مجید عزیزی این 5 دقیقه‌های این دختر و پسر من رو به یاد ماجرایی انداخت که دکتر انوشه در یکی از همایش‌های آسیب‌شناسی روابط دختر و پسر تعریف می‌کرد. ماجرای مرد خبیثی که روزی در کوچه‌ای راه می‌رفت و فکر می‌کرد که من هر گناه و خباثتی که وجود دارد, انجام داده‌ام. این شیطان چه کار کرده که من نکرده‌باشم؟ که پیرمردی آرام آرام جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: پسرم با من کاری داشتی؟
- شما؟
- من شیطانم, گویا نام مرا می‌بردی.
- بله, میخواهم بدانم تو چه کرده‌ای که اینقدر به بدی مشهوری. من هر فعل بدی که به ذهن برسد انجام داده‌ام و مطمئنم که صدبار از تو بدترم. کاری هست که  تو کرده‌باشی و من نکرده‌باشم؟
- نمیدونم پسرم, میخواهی یک مسابقه با هم بدهیم تا ببینیم که من چه کار می‌توانم بکنم و تو چه کار؟
- موافقم.
- پس وعده ما یک ماه دیگر, همین جا.
مرد خبیث می‌رود و در این یک ماه از هیچ قتل و جنایت و تجاوز و خباثتی دریغ نمی‌کند. دزدی می‌کند و به حق دیگران تجاوز می‌کند و با استفاده از سیاست‌های پلید, ملت‌های مختلف را به جان هم می‌اندازد و جنگ درست می‌کند. و خلاصه هر عمل ناشایست و هر فعل کثیفی از او سرمی‌زند. بعد از یک ماه به کوچه محل قرار باز می‌گردد. پیرمرد یا همان شیطان خودمان آرام آرام می‌آید. مرد می‌پرسد: خب پیرمرد چه کردی؟ شیطان با صدایی لرزان می‌گوید: پسرم اول تو بگو چکار کردی؟ و مرد شروع می‌کند به تعریف آنچه از بدی و کثیفی در این یک ماه کرده‌.
- خب, می‌بینی که من از هیچ خباثتی کم نگذاشته‌ام. حالا تو بگو چکار کردی؟
- پسرم من وقتی با تو خداحافظی کردم و رفتم, تو همین کوچه دیدم پسر جوانی داره رد می‌شه و از طرف دیگه کوچه دختر جوانی داره میاد. به دل پسر انداختم که سرش رو بلند کنه و به دختر نگاه کنه. خلاصه 5 روز اول سعی کردم این پسر به آن دختر فکر کنه و طی این 5 روز پسر توی کوچه دنبال دختر راه می‌افتاد, ولی دختر حاضر نمی‌شد باهاش حرف بزنه. 5 روز دوم روی دختر کار کردم تا حاضر شد بالاخره لبخندی به پسر بزنه. با لبخند دختر, پسر امیدوار شد و من هم روی او کار کردم تا یک نامه فدایت شوم برای دختر بنویسد. این هم از 5 روز سوم. 5 روز بعدی صرف این شد که دختر رضایت بدهد تا جواب نامه پسر را بدهد و با او حرف بزند. تا اینجا شد 20 روز.
- خب, ادامه بده.
- عجله نکن پسرم. 5 روز بعد پسر را آماده کردم که به دختر پیشنهاد بدهد و در این مدت پسر با دختر بیرون می‌رفت و مدام اصرار می‌کرد که دختر به خانه‌شان برود ولی هر چه پسر اصرار می‌کرد که من دوستت دارم, بیا کسی خانه نیست و مساله‌ای ندارد, دختر نمی‌پذیرفت. 5 روز آخر من به کمک پسر رفتم و روی دختر کار کردم تا بالاخره به تقاضای پسر جواب مثبت داد و به خانه او رفت.
- همین! من این همه جنایت و تجاوز کردم و تو فقط همین یه کار رو کردی؟!
- تو متوجه نیستی پسرم. از همین اقدام من حرامزاده‌ای به وجود میاد که تموم آنچه تو کردی را انجام خواهدداد!
 می‌دانید, من فکر می‌کنم اون دختر اصلاً روابط اجتماعی قوی نداشت که شیطان بینوا را 30 روز به زحمت انداخت! شایدم روابط اجتماعی پسر ضعیف بوده! اصلاً به من چه مربوط. من باید روی روابط اجتماعی خودم کار کنم! تا بابا اینقدر سرزنشم نکند...



¤ نویسنده: مجتبی رجب پور

نوشته های دیگران( )


روابط اجتمایی قوی - پتروس تنها