خانه
:: کل بازدیدها
::
:: بازدیدهای امروز
::
:: لینک به
وبلاگ ::
:: موضوعات وبلاگ
::
:: جستجو در وبلاگ
::
:: دوستان من
:: :: اشتراک درخبرنامه
::
::آرشیو وبلاگ
:: 1. دهه سوم اردیبهشت
::موسیقی وبلاگ
::
|
پنج شنبه 84/2/29 :: ساعت 9:41 عصر
شکلات
بایک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم توی د ستش .او یک شکلات گذاشت توی دستم .من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . دید که مرا میشناسد . خندیدم . گفت :« دوستیم ؟ » گفتم : «دوست دوست » گفت : « تا کجا؟» گفتم : دوستی که « تا » ندارد !. گفت : « تا مرگ ! » خندیدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! » گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !» گفتم :« نه نه نه ، تا ندارد » گفت :« قبول تا آنجا که همه زنده میشوند،یعنی زندگی پس از مرگ . باز با هم دوستیم . تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستیم.» خندیدم گفتم :« تو برایش تا هر کجا که دلت میخواهد یک «تا » بگذار . اصلا یک تا بکش از یک سر این دنیا تا سر آن دنیا . اما من اصلا تا نمیگذارم .» نگاهم کرد .نگاهش کردم . باور نمیکرد . می دانستم او میخواست حتما دوستی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمیفهمید. *** ***
¤ نویسنده: مجتبی رجب پور
سه شنبه 84/2/27 :: ساعت 12:15 صبح
سکوت یک نیمکت کنار خیابان، دوتا سکوت... من را نگاه کن به تو هم فکر میکنم این ماجرای تلخ خیابان و عشق هاست هر یک شبیه آن یکی آبی ، بنفش، سرخ در هم قدم زدند و به هم فکر! فکر! فکر! چون کودکی به مادر و چون کوه؛ با سکوت در روز های بعد یکی فکر میکند: یکسال بعد: ما به هم اصلا نمی خوریم وصیت
گرچه دل کندن از تو آسان نیست که برایم به مرگ هم شاید... من معمای ساده ای بودم ، حجم تنهایی تو پیچیده بعد از این استکان زهرآلود ، چون دامادی به خواب خواهم رفت آرزوهای کوچکم را حیف می برم با خودم به گور اما مجلس ختم من که می آیی ، یک لباس سفید بر تن کن
¤ نویسنده: مجتبی رجب پور
یکشنبه 84/2/25 :: ساعت 9:39 عصر
هفت سین ازدواج دانشجویی
: یک عدد پسر، یک عدد دختر و عده ای هنرور (یا همان سیاهی لشگر) سیب (پرده دوم)
¤ نویسنده: مجتبی رجب پور
یکشنبه 84/2/25 :: ساعت 9:24 عصر
...همهی ما میدانیم و بر این موضوع واقفیم که «دختر وپسر ندارد، مهم این است که بچّه آدم باشد!» پس ما هم با بی طرفی کامل به مقایسهی انواع و اقسام این موجود مهم میپردازیم: 1. پیش از دبستان:
2. دبستان: 3. دبیرستان: پسر: ترکیبی از «تو دیگه مرد شدی»، «پسرم بزرگ شده»، «آخه پسر تو کی میخوای بزرگ بشی؟»، «پسرم، میخوای در آیندهی نزدیک بزرگ بشی یا آیندهی دور؟!» افه، رو کم کنی، فوتبال، فوتبال، فوتبال، تریپ رفیقبازی و معرفت و اینا. 4. پیشدانشگاهی:
5. دانشگاه: مشاغل مورد علاقه:
: ¤ نویسنده: مجتبی رجب پور
جمعه 84/2/23 :: ساعت 6:2 عصر
بهترین دوست اون دوستیه که بتونی باهاش رویه یک سکو ساکت بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس میکنی بهترین گفتگوی عمرتو داشتی
¤ نویسنده: مجتبی رجب پور
چهارشنبه 84/2/21 :: ساعت 10:50 عصر
با سرعت انگشتانش را روی دکمهها فشار میداد و حروف به سرعت به هم میچسبیدند و روی صفحه حک میشدند. آقای دکتر ما داریم خویش و قوم میشویم! ماجرای ازدواج پسر مقام معظم رهبری با دختر دکتر حدادعادل آقای دکتر حداد عادل تعریف میکردند: سال 77، خانمی به منزل ما زنگ زده بود و گفته بود که: میخواهیم برای خواستگاری خدمت برسیم. خانم ما گفته بود دختر ما در حال حاضر سال چهارم دبیرستان است و میخواهد ادامه تحصیل دهد. ایشان دوباره پرسیده بودند که اگر امکان دارد ما بیاییم دختر خانم را ببینم تا بعد. اما خانم ما قبول نکرده بودند. بعد خانم ما از ایشان پرسیده بودند که اصلاً شما خودتان را معرفی کنید. و ایشان هم گفته بودند: من خانم مقام معظم رهبری هستم. خانم ما از هول و هراس دوباره سلام علیک کرده بود و گفته بود: «ما تا حالا به همه پاسخ رد دادهایم. اما شما صبر کنید با آقای دکتر صحبت کنم. بعد شما را خبر میکنم». آن زمان خانم من مدیر دبیرستان هدایت بود. بعد از صحبت با من قرار بر این شد که آنها بیایند و دخترمان را در مدرسه ببینند که هم دخترمان متوجه نشود و هم اینکه اگر آنها نپسندیدند، لطمهای به دختر ما نخورد. طبق هماهنگی قبلی، خانم آقا، آمدند و در دفتر مدرسه او را دیدند و رفتند. چند روز گذشت و من برای کاری خدمت آقا رفتم. آقا فرمودند: «خانم استخاره کردهاند، جوابش خوب نبوده است». یکسال از این قضیه گذشت. مجدداً خانواده آقا تماس گرفتند و گفتند که ما میخواهیم برای خواستگاری بیاییم. خانم بنده پرسیده بودند که چطور شده تصمیمتان عوض شده؟ آقا گفته بودند: «خانم ما به استخاره خیلی اعتقاد دارد و دفعه اول چون خوب نیامده بود، منصرف شدند.» و خانم آقا هم گفته بودند: «چون دخترتان، دختر محجبه، فرهیخته و خوبی است، دوباره استخاره کردم که خوب آمد و اگر اجازه بدهید، بیاییم.» آن زمان دخترمان دیپلم گرفته بود و کنکور هم شرکت کرده بود. پس از مقدمات کار، یک روز پسر آقا و مادرش با یک قواره پارچه به عنوان هدیه برای عروس آمدند و صحبت کردیم و پس از رفتن آقا مجتبی، نظر دخترم را پرسیدم: ایشان موافق بودند. بعد از چند روز خدمت آقا رفتیم. آقا فرمودند: «آقای دکتر! داریم خویش و قوم میشویم» گفتم: چطور؟ گفتند: «خانواده آمدند و پسندیدند و در گفتگو هم به نتیجه کامل رسیدهاند، نظر شما چیست؟» گفتم: «آقا اختیار ما دست شماست». آقا فرمودند: «نه! شما، دکتر و استاد دانشگاهید و خانمتان هم همینطور. وضع زندگی شما مناسب است؛ اما زندگی من اینطور نیست. اگر بخواهم تمام زندگیم را باز کنم، غیر از کتابهایم یک وانتبار میشود. اینجا هم دو اتاق اندرون و یک اتاق بیرونی است که آقایان و مسؤولین در آنجا با من دیدار میکنند. من پول ندارم خانه بخرم. خانهای اجاره کردهایم که یک طبقه مصطفی و یک طبقه هم مجتبی زندگی میکند. شما با دخترت صحبت کن که خیال نکند حالا که عروس رهبر میشود، چیزهایی در ذهنش باشد. ما اینطور زندگی میکنیم. اما شما زندگی نسبتاً خوبی دارید. حالا اگر ایشان بخواهد وارد این زندگی شود، کمی مشکل است. مجتبی معمم هم نیست. میخواهد قم برود و درس بخواند و روحانی شود. همه اینها را به او بگو، بداند.» من هم به دخترم گفتم و ایشان هم قبول کرد. آقا در زمان قبل از رئیس جمهوریشان، در جنوب تهران خانهای داشتند که آن را اجاره دادهاند و خرج زندگیشان را از آن درمیآوردند (ایشان حقوق رهبری نمیگیرند و از وجوهات هم استفاده نمیکنند) هنگام صحبت در مورد مراسم عقد و مهریه و... آقا فرمودند: «در مورد مهریه، اختیار با دختر شماست. ولی من که برای مردم خطبه عقد میخوانم، سنت من این بوده که بیشتر از 14 سکه، عقد نخوانم و تا حالا هم نخواندهام، اگر بخواهید میتوانید بیشتر از 14 سکه مهریه معین کنید، ولی شخص دیگری خطبه عقد را بخواند . از نظر من اشکالی ندارد. چون تا حالا بیش از 14 سکه برای مردم عقد نخواندهام، برای عروسم هم نمیخوانم.» من گفتم: «آقا! این طور که نمیشود. من با مادرش صحبت میکنم. فکر نمیکنم مخالفتی داشته باشد.» در مورد مراسم عقد هم گفتند: «میتوانید در تالار بگیرید ولی من نمیتوانم شرکت کنم.» گفتم: «آقا هر طور شما صلاح میدانید.» فرمودند: «میخواهید این دو تا اتاق اندرونی و یک اتاق بیرونی را با هم حساب کنید. هر چند نفر جا میشوند، نصف میکنیم؛ نصف از خانواده ما و نصف از خانواده شما را دعوت میکنیم.» ما حساب کردیم و دیدیم بیشتر از 150ـ200 نفر جا نمیشوند. ما حتی اقوام درجه اولمان را هم نمیتوانستیم دعوت کنیم، اما قبول کردیم. آقا! غیر از فامیل، آقای خاتمی، آقای هاشمی و آقای ناطق و رؤسای سه قوه و دکتر حبیبی را دعوت فرمودند. یک نوع غذا هم درست کردیم. قبل از اینها صحبت خرید بازار شد. پسر اقا گفت: «من نه انگشتر میخواهم و نه ساعت و نه چیز دیگری» آقا گفتند: خوب نیست.من هم گفتم: «حداقل یک حلقه بگیرند» اما آقا فرمودند: «من یک انگشتر عقیق دارم که یکی برای من هدیه آورده، اگر دخترتان قبول میکند. من آن را به ایشان هدیه میدهم و ایشان هم به عنوان حلقه، به مجتبی هدیه دهد.» قبول کردیم و انگشتر را گرفتیم و بعد به آقا مجتبی دادیم کمی بزرگ بود. به یک انگشتر سازی بردیم تا کوچکش کند و خرجش 600 تومان شد. خلاصه خرج حلقه داماد 600 تومان شد. به آقا گفتیم در همه این مسایل احتیاط کردیم، دیگر لباس عروس را به دست ما بسپارید و آقا هم فرمودند: آنرا طبق متعارف حساب کنید. در همان ایام، ما خودمان برای پسرمان عروسی میگرفتیم. و یک لباس عروس برای عروسمان سفارش داده بودیم بدوزند. خلاصه قبل از اینکه عروسمان استفاده کند، همان شب دخترمان استفاده کرد. بعد اقا گفتند: «من یک فرش ماشینی میدهم، شما هم یک فرش بدهید.» و به این ترتیب مراسم برگزار شد برای عروسی هم دو پیکان از اقوام ما و دو پیکان هم از اقوام آقا آمده بودند. مراسم در خانه ما تا ساعت 1 طول کشید. خانواده آقا آمده بودند که عروس را ببرند. البته آقا ظاهراً کاری داشتند. نیامده بودند. اما وقتی عروس را به خانه آوردیم دیدیم اقا هنوز بیدار نشستهاند و منتظراند که عروس را بیاورند. فرمودند؟ «من اخلاقاً وظیفه خودم میدانم برای اولین بار که عروسمان قدم به خانه ما میگذارد، من هم بدرقهاش کنم و به اصطلاع خوش آمد بگویم.» ما خیلی تعجب کرده بودیم و فکر نمیکردیم آقا تا آن ساعت شب بیدار باشند. حتی آقا آن شب هم غذا نخورده بود. چون خانواده آقا سرشان شلوغ بود. به آقا غذا نداده بودند. آقا گفتند: «دکتر! امشب شام هم نداشتیم من به یکی از پاسدارها گفتم شما چیزی خوردنی ندارید؟ آنها گفتندکه غیر از کمی نان چیز دیگری نداریم. گفتم: همان را بیاورید. میخوریم.» بعد هم که عروس وارد شد، آقا چند دقیقهای برایشان در مورد تفاهم در زندگی و شرایط و اهمیت زندگی زناشویی صحبت کردند و تا پای در خانه، عروس را بدرقه کردند و خوش آمد گفتند. رعایت آداب حتی تا چنین جایگاهی چقدر ارزش دارد. اینها از برکت انقلاب اسلامی و خون شهداست. ایشان دستور دادند حتی از ریزترین وسایل دفتر استفاده نشود؛ چون مال بیتالمال است. حتی اگر مشکل وسیله نقلیه هم پیش آمد، اجازه ندارند از وسایل دفتر استفاده کند.
نقل از حجتالاسلام پاینده از اعضای دفتر رهبر معظم انقلاب منتظر خبرهای جدیدباشید ¤ نویسنده: مجتبی رجب پور
چهارشنبه 84/2/21 :: ساعت 9:49 عصر
سلام بر همه
¤ نویسنده: مجتبی رجب پور
دوشنبه 84/2/19 :: ساعت 10:51 عصر
¤ نویسنده: مجتبی رجب پور
دوشنبه 84/2/19 :: ساعت 10:26 عصر
¤ نویسنده: مجتبی رجب پور
دوشنبه 84/2/19 :: ساعت 3:30 عصر
hich bash ke dar hich boodan be khoshbakhti miresi ...agar khodeto kasi bependari rah ra gom mikoni va agar khodeto hich bedani be maghsad khahi resi shad bash eshgh az zendegi kardan behtar ast vali doost dashtan az eshgh behtar agar aseman ham az range abi khod khaste shod to omideto hichvaght az dast ne
¤ نویسنده: مجتبی رجب پور
|