سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آنکه مجادله اش فراوان شود، از اشتباه ایمن نماند . [امام علی علیه السلام]

1. دهه سوم اردیبهشت - پتروس تنها

خانه
مدیریت وبلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه

:: کل بازدیدها ::
16519

:: بازدیدهای امروز ::
0

:: لینک به وبلاگ ::

1. دهه سوم اردیبهشت - پتروس تنها

:: موضوعات وبلاگ ::

:: جستجو در وبلاگ ::

:: دوستان من ::



برای همه و هیچکس
دیوار شیشه ای
bezan 2
pershin onlin dictionary
binamak.com
www.mahshar.com
www.bbc
جوانان
اطلاعات
بی مخ
عمو جون
اینم جالبه

:: اشتراک درخبرنامه ::

 

::آرشیو وبلاگ ::

1. دهه سوم اردیبهشت
دهه اول خرداد
دهه سوم خرداد

::موسیقی وبلاگ ::

پنج شنبه 84/2/29 :: ساعت 9:41 عصر
شکلات

بایک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم توی د  ستش .او یک شکلات گذاشت توی دستم .من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . دید که مرا میشناسد . خندیدم . گفت :« دوستیم ؟ » گفتم : «دوست دوست » گفت : « تا کجا؟‌» گفتم : دوستی که « تا » ندارد !. گفت : « تا مرگ ! » خندیدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! » گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !‌»‌ گفتم :‌« نه نه نه ، تا ندارد » گفت :‌« قبول تا آنجا که همه زنده میشوند‌،‌یعنی زندگی پس از مرگ . باز با هم دوستیم . تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستیم.» خندیدم گفتم :« تو برایش تا هر کجا که دلت میخواهد یک «تا » بگذار . اصلا یک تا بکش از یک سر این دنیا تا سر آن دنیا . اما من اصلا تا نمیگذارم .» نگاهم کرد .نگاهش کردم . باور نمیکرد . می دانستم او میخواست حتما دوستی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمیفهمید.

***
گفت:« بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم .» گفتم : « باشد تو بگذار .» گفت :‌« شکلات .هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو یکی مال من . باشد ؟ » گفتم :« باشد .» هر بار یک شکلات میگذاشتم توی دستش . او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه میکردیم یعنی که دوستیم . دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز میکردم و میگذاشتم توی دهانم و تند تند آن را میمکیدم . میگفت : « شکمو ، تو دوست شکموئی هستی » و شکلاتش را میگذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگی . میگفتم :«‌بخورش ! » میگفت :« تمام میشود . میخواهم تمام نشود . برای همیشه بماند .» صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمیخورد . من همه اش را خورده بودم .گفتم :‌«‌اگر یک روز شکلاتهایت را مورچه ها بخورند یا کرمها . آنوقت چکار میکنی ؟ » گفت :« مواظبشان هستم . » میگفت میخواهم نگهشان دارم تا وقتی دوست هستیم و من شکلات را میگذاشتم توی دهانم و میگفتم : « نه نه نه تا ندارد . دوستی که تا ندارد . »

***
یک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بیست سال شده است او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده امشب تا خداحافظی کند . میخواهد برود .برود آن دور دورها .. میگوید :‌«‌میروم اما زود برمیگردم » من میدانم . میرود و برنمیگردد . یادش رفت شکلات را به من بدهد .من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم :‌«‌این برای خوردن . » و یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم :‌« این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت » . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلاتهایش .هر دو را خورد و خندیدم . میدانستم دوستی من « تا » ندارد .میدانستم دوستی او « تا » دارد . مثل همیشه . خوب شد همه شکلاتهایم را خوردم .اما او هیچ کدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد ؟! .

 

 

Eyval.blogsky.com

 

¤ نویسنده: مجتبی رجب پور

نوشته های دیگران( )


سه شنبه 84/2/27 :: ساعت 12:15 صبح

سکوت

یک نیمکت کنار خیابان، دوتا سکوت...
این زندگی کشیده به این جا چرا؟ سکوت

من را نگاه کن به تو هم فکر میکنم
پس فکر میکند به خودش بی صدا سکوت

این ماجرای تلخ خیابان و عشق هاست
یک روز سرد توی خیابان دو تا سکوت

هر یک شبیه آن یکی آبی ، بنفش، سرخ
ـ هرچند بود منشاء این رنگ ها سکوت ـ

در هم قدم زدند و به هم فکر!  فکر!  فکر!
آخر رقم زدند سر آغاز را: سکوت!
یک ماه بعد: هردو به هم خو گرفته اند

چون کودکی به مادر و چون کوه؛ با سکوت
شش ماه بعد روی پل عابری بلند
ـ من دوست دارمت! مثلا تا کجا؟ سکوت

در روز های بعد یکی فکر میکند:
ـ عشق اشتباه بوده وگر نه چرا سکوت؟

یکسال بعد: ما به هم اصلا نمی خوریم
یک نیمکت کنار خیابان دوتا سکوت      

 

وصیت

گرچه دل کندن از تو آسان نیست که برایم به مرگ هم شاید...
می روم گم شوم در انبوه خاطراتی که بعد ِتو  باید...

من معمای ساده ای بودم ، حجم تنهایی تو پیچیده
حل شدم در تو زود و ذهنت باز یک معمای تازه می زاید
 
آه! من طعنه می زنم انگار! هرچه باشد هنوز مردهستم!
دست من نیست شیطنتهایم ، اتفاق است، پیش می آید!

بعد از این استکان زهرآلود ، چون  دامادی به خواب خواهم رفت
جای قند و نبات، عزراییل بر سرم گرد مرگ می ساید

آرزوهای کوچکم را حیف می برم با خودم به گور اما
آرزو می کنم تو خوش باشی، حسرتت بر غمم می افزاید

مجلس ختم من که می آیی ، یک لباس سفید بر تن کن
بارها گفته ام به تو  خانم! رنگ مشکی به تو نمی آید


با تشکر  از  شما  که از  وبلاگ من دیدن میکنید

                     


¤ نویسنده: مجتبی رجب پور

نوشته های دیگران( )


یکشنبه 84/2/25 :: ساعت 9:39 عصر
هفت سین ازدواج دانشجویی

 : یک عدد پسر، یک عدد دختر و عده ای هنرور (یا همان سیاهی لشگر)
سمنو (پرده اول)
یک عدد پسر سر کلاس نشسته و بی حوصله نگاه استاد میکند. جلوی او یکی از همان سیاهی لشگرها منتهی از جنس ذکور نشسته و همه حرفها و عطسه های استاد را هم یادداشت میکند. پسر با خودش میگویید "دو واحد عمومی که دیگه این حرفها را ندارد...!" تا استاد رویش را به تخته میکند تا بنویسد چنان پشت سر پسر جلویی میزند که صدایش در کلاس می پیچد. استاد سریع بر میگردد و دنبال مظنون می گردد اما چون کسی را نمی یابد به همه چشم غره میرود و ادامه میدهد. نفس نفر جلویی بند آمده و تا آخر زنگ کوپ کرده است.
پسر نمی داند چرا دلش سمنو میخواهد!!! این فصل سال و هوس سمنو...؟!!!
 دانشجویان مختلفی می آیند و می روند (باز همان سیاهی لشگرها). اما یکی از دخترها که بیرون میرود انگاری پسر داستان ما مدتهاست او را می شناسد!!! این احساس برایش کمی عجیب است. خیره به در منتظر می شود تا دختر بیاید. دختر می آید. نه آشنا نیست اما ... چرا یک احساس خاصی نسبت به دختر پیدا کرده!!!نمیداند... آخر کلاس سر حضور و غیاب دقت میکند تا نام دختر رابیابد...
-کبری کبرایی
-بله...
"یافتم...یافتم...کبری.."
دفعه بعد سعی میکند پشت سر کبری بنشیند تا بهتر بتواند احساسش را تحلیل کند!!!
بعد متوجه میشود که اسم شناسنامه ای او کبری است و در جمع دوستان نیوشا صدایش می زنند!!!
سر کلاس حواسش به نیوشاست... و متوجه میشود تمام زنگ جزوه بر میدارد.
بعد از کلاس پیش نیوشا میرود و میگوید "ببخشید خانم کبرایی میتوانم جزوه شما را بگیرم؟ آخه شما خیلی خوب جزوه می نوسید..."
دختر با چنان ادایی میخندد و میگوید: "کی گفته...!!! من جزوه چندان مرتبی ندارم..."
"شکسته نفسی مینمایید..."
بعد به زور جزوه دختر را میگیرد. شب توی خوابگاه جزوه را باز میکند... تنها چیزی که داخل جزوه نیست حرفهای استاد است.!!! نیوشا خانم مدام سر کلاس می نوشته اما نه جزوه!!! بلکه با کناریش از این طریق حرف میزده!!!
پسر متوجه می شود حسابی ضایع کرده و احتمالا دختر همه چیز را فهمیده... ازفردا دل را به دریا می زند و با نیوشا بیشتر حرف میزند. از زمین و زمان و.... «البته قابل ذکر است که هنوز در حیاط جلوی دانشگاه هستند و کار به حیاط خلوت پشت دانشگاه نکشیده!!!» خوب طبیعتا حرفهای گنده گنده میزنند و سعی میکنند تنها بحث علمی بکنند!!!
-به نظر من اصولا مارکس در مورد.........
-نه... اشتباه میکنید...... این نظر مال هگل است........
اما خوب کم کم کار به پشت دانشکده میکشد.
-راستی نوار جدید جواد یساری رو گوش کردی...؟
-آره خیلی باحاله!!! مخصوصا اون آهنگش که در مورد مادره!!!
اینجاست که کم کم دهان جفتشان شیرین میشود و مزه سمنو میگیرد.

سیب (پرده دوم)
کم کم تابلو میشوند و همه جا اسمشان سر زبانها می افتد. دوستان دختر مدام او را دست می اندازند و دوستان پسر هم حسابی اذیت میکنند.
-شنیدم هوای پشت دانشکده خنک تره!!! مگه نه؟
-آره بابا... واسه بعضی ها شانزلیزه است...
-خوبه یه تابلو بزنیم به پاریس دانشکده خو ش آمدید!!!
در تعطیلات بین دو ترم هر دو به شهرشان میروند و پسر با خانواده اش صحبت می کند و راضی شان می کند که به خواستگاری دختر بیایند....
بعد از کلی غرغر به شهر دختر میروند و خلاصه کمتر از دو هفته مراحل طی میشود و عقد میکنند....
سماق (پرده سوم)
این دو جوان که بی می مست و بی شراب شوریده بودند دیگر سر از پا نمی شناختند... همه جاهای تهران را با هم کشف کردند. همه دیوان شعرای عاشقانه سرا را با هم دوره کردند...!!! همه جملات عاشقانه ای که از حضرت حوا و آدم تا به امروز مد بوده را به هم گفتند....
این مرحله اسمش سماق است. مثل سماق روی کباب دلنشین است.
سکه (پرده چهارم)
خماری مرحله قبل کمی رفته و حالا پسر جدی به زندگی نگاه میکند... باید دنبال کار باشد و پول در آورد...
زندگی کردن خرج دارد. به جای خانه به خوابگاه متاهلین می روند.... حالا جوان بدو... کار بدو...
مگه کار پیدا میشه!!.... "به خاطر یک مشت دلار... یعنی ببخشید یورو... یعنی معذرت میخواهم...ریال...!"
سیر (پرده پنجم)
در این پرده کمی وسایل برای خرد کردن لازم است.....
کم کم خانم از وضعیت اقتصادی ناراضی میشود و زبان به غرغر میگشاید... مرد کلافه می شود...
دعوا از آن جایی آغاز میشود که به خانم می گوید چرا خانه نا مرتب است!
-تو از اول شلخته بودی...
-من شلخته بودم...؟
-آره...شلخته بودی..!!! از همان جزوه نوشتنت معلوم بود مرتب نیستی....
بعد همان وسایل مذکور را بر سر هم خرد میکنند....
دعوا مثل سیر ترشی می ماند... کمش خوش مزه است زیادش دل را می زند.
سرکه (پرده ششم)
حالت قهر بعد از دعوا است...
-........................ (آقا  خیلی تابلو کتاب می خواند)
-........................ (خانم مثلا تلویزیون می بیند)
این پرده چون کسی با کسی حرف نمیزند کوتاه است. قهر مثل سرکه می ماند. کمش خوب است زیادش آدم را خفه میکند.!!!
سبزه (پرده هفتم)
اینجا دیگر برای هم جا افتادند.... سر سفره هفت سین نشسته اند. (با هم آشتی کردند) و هردو به این قضیه فکر میکنند که پارسال این موقع همدیگر را نمی شناختند اما حالا می شناسند.... و عاشقانه همدیگر را دوست دارند.... از اینجا به بعد مثل سبزه رشد میکنند بارور میشوند....

 


 

¤ نویسنده: مجتبی رجب پور

نوشته های دیگران( )


یکشنبه 84/2/25 :: ساعت 9:24 عصر

...همه‌ی ما می‌دانیم و بر این موضوع واقفیم که «دختر وپسر ندارد، مهم این است که بچّه آدم باشد!» پس ما هم با بی طرفی کامل به مقایسه‌ی انواع و اقسام این موجود مهم می‌پردازیم:

1. پیش از دبستان:
دختر و پسر: در این مقطع دختر و پسر فرقی ندارند و بچّه باید سالم باشد. درچنین مقطعی، نوزاد و پس از آن کودک، با اساسی‌ترین و حیاتی‌ترین پرسش‌های زندگی‌اش آشنا می‌شود؛ پرسش‌هایی مانند «بگو مامان» ، «آهان! گفتی بابا درسته عزیزم؟!»،‌ «تو واسه چی اوّل گفتی بابا گل من؟!!‌“ و کم کم پرسش‌هایی مثل «بگو ببینم، مامانو چند تا دوست داری؟»، «بابا رو چی؟ عمّه رو؟! خاله، عمو... دایی... و... ؟!»، «بزرگ شدی می‌خوای چی کاره بشی؟» (حالا بگذریم که این بچّه تمام سعی‌اش را بکار بگیرد، حداکثر شش سال و نیم تمام دارد‌‌‌‌‌ و چه می‌داند اصلا ً بزرگ شدی یعنی تقریبا چقدر شدی؟!)
علایق: ... (عذر می‌خواهم مزاحم می‌شوم ولی اگر شما یادتان هست در شش‌ماهگی به چه چیزی علاقه داشتید ما را هم خبر کنید!)
مشاغل مورد علاقه: ؟!

2.‌ دبستان:
دختر و پسر: در این حالت هم دختر و پسر فرقی ندارد و مهم این است که بچّه... ببخشید کودک با مدرسه ارتباط برقرار کند. در این مقطع کودک با پرسش‌هایی نظیر «مدرسه رو دوست داری؟ چند تا؟»، «خانم معلّم رو چی؟» ، «چند تا بیست گرفتی؟»، «چرا بیست گرفتی؟»‏‏، «چرا چند تا بیست گرفتی؟!!» و... مواجه است.
علایق: مامان و بابا، خانم معلّم، مدرسه، درس، ریاضی( ؟! ).
مشاغل مورد علاقه: خلبانی، پزشکی (یک همچین چیزهایی).

3. دبیرستان:
دختر: در چنین مقطعی، دخترها تبدیل می‌شوند به یک جور «من دیگه بزرگ شده‌ام مکرّر. ترکیبی از عکس، پوستر، کامپیوتر، دکّه‌ی روزنامه‌فروشی، و «یه کمی هم درس بخون». پرسش‌های مهمی که با آن مواجه می‌شوند عبارتست از: «تو چرا اُفت تحصیلی پیدا کردی؟!»، «تو چرا تازگی‌ها این قدر جلوی آیینه‌ای؟!»، «گوشی تلفن کو؟!!»
علایق: آشنایی با انواع و اقسام دوستان، دلتنگی برای انواع و اقسام دوستان(!)، انواع چت روم، CD، گوشی تلفن، موسیقی و...
مشاغل مورد علاقه: بازیگری، نوازندگی و حالا شاید پزشکی!

پسر: ترکیبی از «تو دیگه مرد شدی»، «پسرم بزرگ شده»، «آخه پسر تو کی می‌خوای بزرگ بشی؟»، «پسرم، می‌خوای در آینده‌ی نزدیک بزرگ بشی یا آینده‌ی دور؟!» افه، رو کم کنی، فوتبال، فوتبال، فوتبال، تریپ رفیق‌بازی و معرفت و اینا.
علایق: رفیق، فوتبال، منچستر، یوونتوس، بایرن (البته از سایر تیم‌های از قلم افتاده معذرت!)، ایضا ً موارد بالا.
مشاغل مورد علاقه: بازیگری، خوانندگی، شغل نان و آبدار... همان شغل نان و آبدار.

4. پیش‌دانشگاهی:
دختر و پسر فرقی ندارند، اغلب در این مقطع هر دو گروه شکل اضطراب می‌شوند. یک چیزی در مایه‌های «گنجشکِ نگران ِ آینده و در عین حال عصبی!» همچنین در دو حالت عزیزان حال خود را درک نمی‌کنند: یکی زمانی که درس‌ها زیاد است، وقت هم که کم است، پس دوستان حال عصب دارند؛ دیگر زمانی که درگیرند، چون درس‌ها را مطالعه نموده‌اند ولی می‌ترسند فراموششان شود! ترکیبی از کتاب، جزوه، تست، کنکور، زندگی، درس، درس = همه‌ی بقیه‌ی زندگی و مانند اینها.
علایق: یادگیری روش‌های تست زدن در سه سوت دو سوت و نیم و کمتر، دانشگاه و اینا...
مشاغل مورد علاقه:
دختر: پزشکی، مهندسی، «هر چی قبول بشم»، «وای خدا نکنه قبول نشم!»
پسر: مبارزه با سربازی!، مهندسی، پزشکی و...

5. دانشگاه:
دختر و پسر: ترکیبی از جزوه، «عطر گل‌های بهاری»، «عشقمون کاشکی همین جوری بمونه!» و... پرسش‌های متداول: «عشق یعنی چه؟!!»، «کلاس تشکیل نمی‌شه؟»، «عشق یا ثروت، مسئله کدام است؟»، « ‌(با نازخوانده شود لطفا) فعلا می‌خوام درسمو ادامه بدم (آره دیگه؟!)»
علایق:
دختر: بوفه‌ی دانشکده، ردیف جلوی کلاس، دو در نمودن کلاس و...
پسر: علایق : ایضا ً بوفه ، ردیف آخر کلاس ، ایضا ً دو دَر نمودن کلاس...

مشاغل مورد علاقه:
دختر: شغل پر درآمد، شغل HIGH CLASS و...
پسر: شغل مناسب و پر درآمد... شغل مناسب... شغل.        


¤ نویسنده: مجتبی رجب پور

نوشته های دیگران( )


جمعه 84/2/23 :: ساعت 6:2 عصر
بهترین دوست اون دوستیه که بتونی باهاش رویه یک  سکو  ساکت بشینی و  چیزی نگی  و  وقتی ازش دور   میشی  حس  میکنی  بهترین گفتگوی  عمرتو  داشتی       

¤ نویسنده: مجتبی رجب پور

نوشته های دیگران( )


چهارشنبه 84/2/21 :: ساعت 10:50 عصر

با سرعت انگشتانش را روی دکمه‌ها فشار می‌داد و حروف به سرعت به هم می‌چسبیدند و روی صفحه حک می‌شدند.
«از همان روزی که تو را دیدم فهمیدم که تو با همه فرق داری. تو مثل دخترهای دیگر نبودی و نیستی. و شاید برای همین است که من عاشقت شدم و دوست دارم بدانی که تو اولین و آخرین عشق من هستی, برای همیشه.»
فکر کرد همین‌قدر کافیه. بیشتر از این ممکن است مصنوعی بشود. حالا فقط باید برای چهارتایی‌شون میل می‌زد و منتظر جواب می‌ماند.

وقسمت  دوم: ازدواج

آقای دکتر ما داریم خویش و قوم می‌شویم!

ماجرای ازدواج پسر مقام معظم رهبری با دختر دکتر حدادعادل

آقای دکتر حداد عادل تعریف می‌کردند: سال 77، خانمی به منزل ما زنگ زده بود و گفته بود که: می‌خواهیم برای خواستگاری خدمت برسیم. خانم ما گفته بود دختر ما در حال حاضر سال چهارم دبیرستان است و می‌خواهد ادامه تحصیل دهد. ایشان دوباره پرسیده بودند که اگر امکان دارد ما بیاییم دختر خانم را ببینم تا بعد. اما خانم ما قبول نکرده بودند.

بعد خانم ما از ایشان پرسیده بودند که اصلاً شما خودتان را معرفی کنید. و ایشان هم گفته بودند: من خانم مقام معظم رهبری هستم. خانم ما از هول و هراس دوباره سلام علیک کرده بود و گفته بود: «ما تا حالا به همه پاسخ رد داده‌ایم. اما شما صبر کنید با آقای دکتر صحبت کنم. بعد شما را خبر می‌کنم». آن زمان خانم من مدیر دبیرستان هدایت بود.

بعد از صحبت با من قرار بر این شد که آنها بیایند و دخترمان را در مدرسه ببینند که هم دخترمان متوجه نشود و هم اینکه اگر آنها نپسندیدند، لطمه‌ای به دختر ما نخورد. طبق هماهنگی قبلی، خانم آقا، آمدند و در دفتر مدرسه او را دیدند و رفتند. چند روز گذشت و من برای کاری خدمت آقا رفتم. آقا فرمودند: «خانم استخاره کرده‌اند، جوابش خوب نبوده است».

یکسال از این قضیه گذشت. مجدداً خانواده آقا تماس گرفتند و گفتند که ما می‌خواهیم برای خواستگاری بیاییم. خانم بنده پرسیده بودند که چطور شده تصمیمتان عوض شده؟ آقا گفته بودند: «خانم ما به استخاره خیلی اعتقاد دارد و دفعه اول چون خوب نیامده بود، منصرف شدند.» و خانم آقا هم گفته بودند: «چون دخترتان، دختر محجبه، فرهیخته و خوبی است، دوباره استخاره کردم که خوب آمد و اگر اجازه بدهید، بیاییم.»

آن زمان دخترمان دیپلم گرفته بود و کنکور هم شرکت کرده بود. پس از مقدمات کار، یک روز پسر آقا و مادرش با یک قواره پارچه به عنوان هدیه برای عروس آمدند و صحبت کردیم و پس از رفتن آقا مجتبی، نظر دخترم را پرسیدم: ایشان موافق بودند. بعد از چند روز خدمت آقا رفتیم. آقا فرمودند: «آقای دکتر! داریم خویش و قوم می‌شویم» گفتم: چطور؟ گفتند: «خانواده آمدند و پسندیدند و در گفتگو هم به نتیجه کامل رسیده‌اند، نظر شما چیست؟» گفتم: «آقا اختیار ما دست شماست».

آقا فرمودند: «نه! شما، دکتر و استاد دانشگاهید و خانمتان هم همینطور. وضع زندگی شما مناسب است؛ اما زندگی من اینطور نیست. اگر بخواهم تمام زندگیم را باز کنم، غیر از کتابهایم یک وانت‌بار می‌شود. اینجا هم دو اتاق اندرون و یک اتاق بیرونی است که آقایان و مسؤولین در آنجا با من دیدار می‌کنند. من پول ندارم خانه بخرم. خانه‌ای اجاره کرده‌ایم که یک طبقه مصطفی و یک طبقه هم مجتبی زندگی می‌کند. شما با دخترت صحبت کن که خیال نکند حالا که عروس رهبر می‌شود، چیزهایی در ذهنش باشد. ما اینطور زندگی می‌کنیم.

اما شما زندگی نسبتاً خوبی دارید. حالا اگر ایشان بخواهد وارد این زندگی شود، کمی مشکل است. مجتبی معمم هم نیست. می‌خواهد قم برود و درس بخواند و روحانی شود. همه اینها را به او بگو، بداند.»

من هم به دخترم گفتم و ایشان هم قبول کرد. آقا در زمان قبل از رئیس جمهوریشان، در جنوب تهران خانه‌ای داشتند که آن را اجاره داده‌اند و خرج زندگی‌شان را از آن درمی‌آوردند (ایشان حقوق رهبری نمی‌گیرند و از وجوهات هم استفاده نمی‌کنند)

هنگام صحبت در مورد مراسم عقد و مهریه و... آقا فرمودند: «در مورد مهریه، اختیار با دختر شماست. ولی من که برای مردم خطبه عقد می‌خوانم، سنت من این بوده که بیشتر از 14 سکه، عقد نخوانم و تا حالا هم نخوانده‌ام، اگر بخواهید می‌توانید بیشتر از 14 سکه مهریه معین کنید، ولی شخص دیگری خطبه عقد را بخواند . از نظر من اشکالی ندارد. چون تا حالا بیش از 14 سکه برای مردم عقد نخوانده‌ام، برای عروسم هم نمی‌خوانم.» من گفتم: «آقا! این طور که نمی‌شود. من با مادرش صحبت می‌کنم. فکر نمی‌کنم مخالفتی داشته باشد.» در مورد مراسم عقد هم گفتند: «می‌توانید در تالار بگیرید ولی من نمی‌توانم شرکت کنم.» گفتم: «آقا هر طور شما صلاح می‌دانید.»

فرمودند: «می‌خواهید این دو تا اتاق اندرونی و یک اتاق بیرونی را با هم حساب کنید. هر چند نفر جا می‌شوند، نصف می‌کنیم؛ نصف از خانواده ما و نصف از خانواده شما را دعوت می‌کنیم.» ما حساب کردیم و دیدیم بیشتر از 150ـ200 نفر جا نمی‌شوند. ما حتی اقوام درجه اولمان را هم نمی‌توانستیم دعوت کنیم، اما قبول کردیم.

آقا! غیر از فامیل، آقای خاتمی، آقای هاشمی و آقای ناطق و رؤسای سه قوه و دکتر حبیبی را دعوت فرمودند. یک نوع غذا هم درست کردیم. قبل از اینها صحبت خرید بازار شد. پسر اقا گفت: «من نه انگشتر می‌خواهم و نه ساعت و نه چیز دیگری» آقا گفتند: خوب نیست.من هم گفتم: «حداقل یک حلقه بگیرند» اما آقا فرمودند: «من یک انگشتر عقیق دارم که یکی برای من هدیه آورده، اگر دخترتان قبول می‌کند. من آن را به ایشان هدیه می‌دهم و ایشان هم به عنوان حلقه، به مجتبی هدیه دهد.» قبول کردیم و انگشتر را گرفتیم و بعد به آقا مجتبی دادیم کمی بزرگ بود. به یک انگشتر سازی بردیم تا کوچکش کند و خرجش 600 تومان شد. خلاصه خرج حلقه داماد 600 تومان شد.

به آقا گفتیم در همه این مسایل احتیاط کردیم، دیگر لباس عروس را به دست ما بسپارید و آقا هم فرمودند: آنرا طبق متعارف حساب کنید. در همان ایام، ما خودمان برای پسرمان عروسی می‌گرفتیم. و یک لباس عروس برای عروسمان سفارش داده بودیم بدوزند.

خلاصه قبل از اینکه عروسمان استفاده کند، همان شب دخترمان استفاده کرد. بعد اقا گفتند: «من یک فرش ماشینی می‌دهم، شما هم یک فرش بدهید.» و به این ترتیب مراسم برگزار شد برای عروسی هم دو پیکان از اقوام ما و دو پیکان هم از اقوام آقا آمده بودند. مراسم در خانه ما تا ساعت 1 طول کشید.

خانواده آقا آمده بودند که عروس را ببرند. البته آقا ظاهراً کاری داشتند. نیامده بودند. اما وقتی عروس را به خانه آوردیم دیدیم اقا هنوز بیدار نشسته‌اند و منتظراند که عروس را بیاورند. فرمودند؟ «من اخلاقاً وظیفه خودم می‌دانم برای اولین بار که عروسمان قدم به خانه ما می‌گذارد، من هم بدرقه‌اش کنم و به اصطلاع خوش آمد بگویم.»

ما خیلی تعجب کرده بودیم و فکر نمی‌کردیم آقا تا آن ساعت شب بیدار باشند. حتی آقا آن شب هم غذا نخورده بود. چون خانواده آقا سرشان شلوغ بود. به آقا غذا نداده بودند. آقا گفتند: «دکتر! امشب شام هم نداشتیم من به یکی از پاسدارها گفتم شما چیزی خوردنی ندارید؟ آنها گفتندکه غیر از کمی نان چیز دیگری نداریم. گفتم: همان را بیاورید. می‌خوریم.»

بعد هم که عروس وارد شد، آقا چند دقیقه‌ای برایشان در مورد تفاهم در زندگی و شرایط و اهمیت زندگی زناشویی صحبت کردند و تا پای در خانه، عروس را بدرقه کردند و خوش آمد گفتند. رعایت آداب حتی تا چنین جایگاهی چقدر ارزش دارد. اینها از برکت انقلاب اسلامی و خون شهداست.

ایشان دستور دادند حتی از ریزترین وسایل دفتر استفاده نشود؛ چون مال بیت‌المال است. حتی اگر مشکل وسیله نقلیه هم پیش آمد، اجازه ندارند از وسایل دفتر استفاده کند.

 

نقل از حجت‌الاسلام پاینده

از اعضای دفتر رهبر معظم انقلاب

  منتظر خبرهای جدیدباشید


¤ نویسنده: مجتبی رجب پور

نوشته های دیگران( )


چهارشنبه 84/2/21 :: ساعت 9:49 عصر
سلام بر همه

¤ نویسنده: مجتبی رجب پور

نوشته های دیگران( )


دوشنبه 84/2/19 :: ساعت 10:51 عصر
madar15nc.jpg

¤ نویسنده: مجتبی رجب پور

نوشته های دیگران( )


دوشنبه 84/2/19 :: ساعت 10:26 عصر

¤ نویسنده: مجتبی رجب پور

نوشته های دیگران( )


دوشنبه 84/2/19 :: ساعت 3:30 عصر
hich bash ke dar hich boodan be khoshbakhti miresi ...agar khodeto kasi bependari rah ra gom mikoni va agar khodeto hich bedani be maghsad khahi resi shad bash                          eshgh az zendegi kardan behtar ast vali doost dashtan az eshgh behtar   agar aseman ham az range abi khod khaste shod to omideto hichvaght az dast ne

¤ نویسنده: مجتبی رجب پور

نوشته های دیگران( )


   1   2      >
1. دهه سوم اردیبهشت - پتروس تنها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن