سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سپارنده دانش نزد غیر اهل آن، مانندآویزنده گوهر و مروارید و طلا بر گردن خوکان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

دهه اول خرداد - پتروس تنها

خانه
مدیریت وبلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه

:: کل بازدیدها ::
16505

:: بازدیدهای امروز ::
1

:: لینک به وبلاگ ::

دهه اول خرداد - پتروس تنها

:: موضوعات وبلاگ ::

:: جستجو در وبلاگ ::

:: دوستان من ::



برای همه و هیچکس
دیوار شیشه ای
bezan 2
pershin onlin dictionary
binamak.com
www.mahshar.com
www.bbc
جوانان
اطلاعات
بی مخ
عمو جون
اینم جالبه

:: اشتراک درخبرنامه ::

 

::آرشیو وبلاگ ::

1. دهه سوم اردیبهشت
دهه اول خرداد
دهه سوم خرداد

::موسیقی وبلاگ ::

دوشنبه 84/3/9 :: ساعت 4:14 عصر
قرار

با هر قدم که بر می داشتم؛ نسیم اول صبح توی چادرم می پیچید و تابی به لبه های نواردوزی شده اش می داد. سعی کردم بلندتر قدم بردارم تا مگه مسافت رو کوتاه تر کرده باشم، اما انگار کوچه زیر پام کش می اومد و توی ذهن خودم به جای راه رفتن،در جا می زدم. دوست نداشتم به ساعتم نگاه کنم. ساعت هشت باید می رسیدم انقلاب و یک ربع به هشت تازه راه افتاده بودم. هرچقدر هم که تند می رفتم نمی رسیدم. قبلنا هر وقت اینطوری دیرم می شد:می گفتم «حالا که قراره دیر برم، بذار حسابی دیر کنم... وقتی سر موقع نرفتی دیگه مهم نیست یک ربع دیر کنی یا یک ساعت... آب که از سر گذشت...
 نه ! ولی ایندفعه دیگه نمی تونستم با این توجیه ها خودمو آروم کنم، کلاس دانشگاه نبود که اگر دیر می رسیدم قید کلاس رو بزنم و برم واسهء خودم چایی بخورم، قرار بود! قرار!
ـ وای خدا یه ماشین برام جور کن که راننده اش از اون دیوونه های رالی باشه...
 ـ انقلاب...
 ـ انقلاب
 ـ 250 تومن میشه خانم!
 اه نرفته چراغ قرمزه. اگه این راننده ء بی عرضه یه کم می جنبید و هی جلوی این عابر و اون مسافر ، ترمز نمی کرد الان حداقل این یه چراغو رد کرده بودیم. عصبی و آشفته با دستبندم بازی می کنم. هی دستم به ساعتم می خوره، می خوام نگاش نکنم، نمی تونم. عقربه ساعت، وقیحانه و با جسارت تمام روی عدد 8 ایستاده. دوباره ماشین برای سوار کردن یک مسافر دیگه نگه می داره. بغل دستی من پیاده می شه و من جابجا می شم و خودمو به در تکیه می دم و از پنجره به اون طرف خیابان خیره می شم. ای بابا ! این کیه که پیشم نشسته ، چرا زل زده به من؟ بر می گردم به طرفش. مات می مونم.
 ـ تو اینجا چکار می کنی؟
 ـ خوب دارم می رم سر قرار
 ـ حالا؟
 ـ خودتو چی می گی؟
 راحت و رها لبخند می زنم. اون هم بدون اینکه چشم ازم برداره، با صدای بلند به راننده می گه:«نگه دار آقای راننده، ما رسیدیم!»


¤ نویسنده: مجتبی رجب پور

نوشته های دیگران( )


پنج شنبه 84/3/5 :: ساعت 5:48 عصر
یه بار یه ترکه چراغ جادو پیدا میکنه دست میکشه روش یه دفه یه غول میاد بیرون میگه سه تا آرزو کن تا برآورده کنم.  ترکه میگه یه پژو 206 بده. غوله میگه آرزوی دومت چیه؟ ترکه میگه بازم یه پژو 206 می خوام. آرزوی سومش هم همین بوده!. غوله بهش میگه خوب حالا با این ماشینا میخوای چکار کنی؟ ترکه میگه میخوام بفروشمشون یه ماکسیما بخرم!!
روز قیامت خدا میگه زن ذلیلا برن اون طرف. چند نفر میرن. دوباره میگه گفتم زن ذلیلا برن اون طرف باز چند نفر دیگه میرن.  دوباره خدا میگه مگه نمیگم زن ذلیلا برن اون طرف؟ باز چند نفر دیگه میرن. خدا میگه برای بار آخر میگم، زن ذلیلا برن اون طرف. این دفعه همه میرن به جز یه نفر. خدا ازش می‌پرسه مگه تو زن ذلیل نیستی؟ یارو میگه عمرا اگه بدون اجازه زنم از اینجا تکون بخورم. آخه بهم گفته همین جا وامیستی، از سر جات تکونم نمی‌خوری!
یه پیرمرده و یه پیرزنه و یه پسره و یه دختره تو یه کوپه قطار با هم بودن،‌قطار میره تو تونل و همه جا تاریک میشه،‌یهو یه صدای ماچ و بعد هم یه صدای کشیده میاد! قطار از تونل میاد بیرون همه نشسته بودن سر جاشون. پیرزنه با خودش میگه: عجب دختر متین و باحیاییه! با اینکه جوونه و دلش میخواد ولی به کسی راه نمیده، تا یارو بوسیدش گذاشت زیر گوشش! دختره با خودش میگه: عجب پیرزنه نجیبیه! با اینکه سنش بالاست و کسی تحویلش نمیگیره، بازم نمیذاره کسی ازش سوء استفاده کنه. پیرمرده هم با خودش میگه:‌بابا عجب بدبختیه‌ها! یکی دیگه حالش رو میکنه ما کشیده رو می‌خوریم! پسره هم با خودش میگه: چه حالی میده آدم کف دستش رو ببوسه محکم بزنه تو گوش بغلی!

¤ نویسنده: مجتبی رجب پور

نوشته های دیگران( )


پنج شنبه 84/3/5 :: ساعت 4:56 عصر
نکته اول: یه روز دل  نشست با خودش فکر کرد با خودش  گفت از این به بعدسنگ میشم . سنگ شد. رفت میون سنگها نشست  اما عاشق سنگ شد                                                            نکته دوم: اگه بتونی به رویا فرو بری بدون اینکه رویا پرست باشی اگه بتونی عاشق باشی بدون اینکه معشوقی داشته باشی  و اگه بتونی سخت و استوار باشی بون اینکه خشمگین بشی  اون  وقت آدمی میشی که زمین به تو افتخار میکنه

¤ نویسنده: مجتبی رجب پور

نوشته های دیگران( )


دهه اول خرداد - پتروس تنها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن